نشست هم‌اندیشی کمیته علمداران شورای هیئات مذهبی مشهد برگزار شد مروری بر جایگاه و نقش زنان مسلمان در تاریخ صدر اسلام کینه را باید دفن کرد؛ آنچه می‌کارند مهر است نگاهی به آموزه های اسلامی درباره روابط خانواده، حدود و حقوق متقابل آنها نسبت به یکدیگر ارزش روایت و نشر حدیث شرحی بر آثار و برکات نماز| لحظه خوب دیدار توزیع ۶ هزار ساندویچ در چایخانه صحن امام‌حسن‌مجتبی‌(ع) پیش‌بینی تشرف بیش از ۱۰ هزار زائر پیاده به مشهد در دهه کرامت تولیت آستان قدس رضوی: صبر و مهربانی از صفات الزامی برای پاسخگویان به مسائل شرعی است انتشار فراخوان نخستین سوگواره بین‌المللی «سفینة‌النجاة» + جزئیات ثبت نام طولانی‌ترین پیاده‌روی اربعین از مشهد تا کربلا آغاز شد برگزاری اجتماع بزرگ صادقیون در مشهد + فیلم و عکس سردار ایافت دعوت حق را لبیک گفت آزمون سراسری اعطای مدرک تخصصی حافظان قرآن در مشهد برگزار شد منطقِ امام صادق (ع) و بایستگی‌های امر به معروف اندر احوال خیال همه آنچه از انقلاب فرهنگی امام ششم شیعیان باید بدانیم| امام به حق ناطق؛ حضرت صادق(ع) ترویج فرهنگ رضوی در روستا‌ها با بهره گیری از ابزار هنر رونمایی از از بسته شعر دهه کرامت ۱۴۰۳ در حرم مطهر رضوی
سرخط خبرها

درباره شهری که در آن ستاره چیدم

  • کد خبر: ۲۱۰۳۰۱
  • ۱۶ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۴:۳۸
درباره شهری که در آن ستاره چیدم
چند روایت کوتاه از سفر به سرزمینی که پیامبر خاتم (ص) در آن زیست به بهانه سالروز مبعث ایشان در روز‌های آتی.

نازلی مروت | شهرآرانیوز؛ گاهی ما انتخاب نمی‌کنیم، انتخاب می‌شویم؛ مثل یک دعوت. هر دعوت قصه‌ای دارد. می‌خواهم از دعوتی ناخواسته برای شما روایت کنم؛ قصه دعوت و سفرم به سرزمین ناشناخته‌ها. چشم‌هایم را می‌بندم و مثل دنیای خیالی کودکی به گذشته سفر می‌کنم؛ سفر به دنیایی که تصور حضور در آن را نداشتم؛ سرزمین وحی. قصدی برای سفر به سرزمین وحی نداشتم. شاید فکر می‌کردم هنوز جوانم و فرصت دارم تا در سنین میان‌سالی و شاید کهنسالی عازم حج شوم، اما وقتی قرار است دعوت شوی، نه خواست و تردید تو مهم است نه پروپیمان بودن حساب بانکی‌ات.

ماجرای سفر من هم یک دعوت بود؛ دعوتی که بیش از شوق دیدار کعبه، ذوق زیارت بارگاه رسول خاتم (ص) و قبر بی‌نشان مادر سادات (س)، مرا به عربستان و حجاز کشاند، درحالی‌که آن روز‌ها قصد سفر به تاجیکستان را داشتم. مادرم از سفر حج بازگشته و مراسمی برای تجدید دیدار بستگان برگزار شده بود. روحانی سخنران مراسم مادر از اهمیت حج می‌گفت؛ از اهمیت جمع شدن امت پیامبر (ص) گرد کعبه و... تا اینکه به مدینه رسید و، اما مدینه و قصه مدینه...

دعوت بی‌نوبت‌

می‌خواستم نوروز «دوشنبه» را ببینم، اما از سفر به خجند و دوشنبه، دل کنده بودم. پس‌انداز سفر به تاجیکستان را برای ثبت‌نام حج واریز کردم. بهمن‌ماه بود و فرصت برای ثبت‌نام اندک. یادم می‌آید زمان محدودی برای ثبت‌نام عمره اعلام شده بود و من هم باید تصمیم می‌گرفتم و گرفتم. آن روز‌ها کارت بانکی و حساب الکترونیک در کار نبود. باید برای دریافت وجه نقد با دفترچه و مدرک شناسایی، ساعتی در بانک منتظر می‌ماندیم تا نوبتمان شود. از زمان تصمیم قطعی تا واریز وجه به حساب بانکی، سه ساعت فرصت داشتم.

میان خروار کار روزانه گیر کرده بودم. آن روز‌ها دبیر صفحه فرهنگ روزنامه بودم. باید مطالب صفحه را می‌خواندم و به ویراستاری می‌رساندم. صفحه ما، فرم یک بود. یعنی جزو اولین صفحاتی بود که باید به چاپخانه می‌رسید. همه کار‌ها روی دور تند افتاده بود. مطالب صفحه را فرستادم ویراستاری و رفتم بانک کنار دفتر روزنامه. دفترچه بانکی را روی پیشخوان متصدی بانک در نوبت گذاشتم و هرچند دقیقه با استرس سر می‌زدم تا از نوبت خارج نشود. نزدیک یک ساعت منتظر شدم تا نوبتم رسید. وجه نقد دریافتی را باید به بانکی می‌رساندم که شعبه ثبت‌نام بود. در بانک ملت، ولوله جمعیت بود.

بیشتر آدم‌های میان‌سال و مسن بودند که نای ایستادن و تحمل شلوغی را نداشتند. من ته صف بودم و از سامانه نوبت‌دهی بانک خبری نبود. دلم مثل سیروسرکه می‌جوشید. کار‌های روزنامه مانده بود و همکاری نداشتم که کار را به او بسپارم. نمی‌خواستم به بهانه کار‌های به‌زمین‌مانده برگردم، اما وقتی پای دعوت وسط باشد، خدا راهش را باز می‌کند.
صدایی کنار گوشم گفت: «برای ثبت‌نام برو پیش رئیس شعبه». خدماتی بانک بود. با تعجب نگاهش کردم. گفت: «آقای رئیس گفتند یکی‌یکی از همان نفر آخر صدا کن بیان...».

از آن روزی که فیش ثبت‌نام را دستم دادند تا روزی که نوبتم شد، دل توی دلم نبود. فکر نمی‌کردم برای وصال و رسیدن به کسی یا چیزی آن‌قدر بی‌تاب شوم، حتی زیارت خانه خدا.
از ماه بهمن تا زمانی که قرعه سفر به دیار حضرت دوست به نام من افتاد، تنها چهار ماه طول کشید. سرعت افتادن قرعه به نامم، دیگران را متعجب کرده بود؛ هرچند برای من، چون عمری طولانی گذشت.

من در اینکه هم‌سفر چه کسانی شوم، نیز خوش‌شانسی آوردم. کاروانی که با آن عازم حج شدم، کاروان خانواده شهدا بود. در مدت کوتاه آموزشی، با چهره برخی هم‌سفران آشنا شدم. صورت برخی آدم‌ها عجیب روی دل آدم نقش می‌بندد؛ مثل پیرزن و پیرمرد سفیدرویی که تحت هیچ شرایطی در کلاس‌ها از هم جدا نمی‌شدند، حتی وقتی روحانی کاروان می‌خواست جلسه را زنانه‌مردانه کند، نمی‌توانست حریف آن دو شود.

حضور آن پیرزن و پیرمرد که عاشقانه به‌هم غر می‌زدند و ازهم جدا نمی‌شدند، یکی از اتفاق‌های زیبای سفرم بود. آن‌ها تنهاپسرشان را وقتی هفده ساله بود، در جنگ از دست داده بودند.

دلم می‌خواست همه‌جوره به آن‌ها کمک کنم. حمل کیف دستی، کمک به آن دو برای سوار شدن به اتوبوس، کمک برای محرم شدن ننه و مراقب حضور آن دو بودن در وقت غذا، شد بهترین اتفاق سفرم. اسمشان را گذاشته بودم ننه و بابا و شدند همراه و بزرگ‌تر من در آن دو هفته طلایی. از اینکه به سبک نوه‌ها و فرزندان، آن‌ها را صدا می‌زدم، لذت می‌بردند.

تقریبا در همه زیارت‌های دوره و مسجدالنبی همراهشان بودم. تنها از یک همراهی فرار کردم و آن‌هم بازارگردی ننه بود که می‌خواست برای شصت نفر سوغاتی بخرد. رابطه ننه و بابای هم‌سفر من، بسیار جذاب بود و همه مسافران از عشق خالصانه و پیوستگی آن دو به وجد می‌آمدند. مقاومت بابا برای ماندن کنار همسرش حتی در زمان احرام، روحانی کاروان را گرفتار و کلافه کرده بود.

برای تغییر

۲۴ اردیبهشت وقتی که هنوز هوای مشهد خیلی دلچسب است و فصل گردش در طبیعت شاندیز و طرقبه، عازم سفری پانزده‌روزه شده بودم که دنیای مرا در عالم واقعیت و خیال تغییر داد. حدود چهار ساعت طول کشید تا از راه آسمان مشهد، میهمان مدینه شوم. مثل همه مسافرت‌های هوایی، ترن و زمینی در مدت سفر خواب بودم. حدود ساعت ۴ عصر به فرودگاه مدینه رسیدیم و تا تحویل بار به مدیر و خدمه کاروان و خروج از فرودگاه، ساعتی طول کشید.

هتل محل اقامت کاروان ما «فندق‌الطیبه» بود؛ هتل نوسازی که یک خیابان بالاتر از مسجدالنبی قرار داشت و به‌راحتی می‌شد بدون نیاز به وسیله نقلیه برای زیارت بقیع و بارگاه پیامبر (ص) تردد کرد. در بدو ورود، چهره‌های آشنایی با ظرف اسپند به استقبال آمدند. بعد از مراسم استقبال، مدیر کاروان در لابی هتل بین هم‌سفران آمد و گفت برای نماز مغرب و اولین زیارت، عازم مسجدالنبی می‌شویم.

آنجا ستاره چیدم

دو ساعتی طول کشید تا زمان اولین دیدار با بارگاه همواره‌سبز رسول خدا (ص) آن‌هم در غروب یک بهار گرم مدینه برایم فراهم شود. وقتی برای اولین‌بار دیدمش، فکرش را نمی‌کردم بعد‌ها هزاربار برای دیدار با او بمیرم و زنده شوم. من نام این احساس را عشق می‌گذارم. شاید در نگاه برخی افراد چنین احساسی برای دیدن یک بنای تاریخی، اغراق‌آمیز باشد، اما تصور اینکه بهترین مخلوق خدا روزی در همین سرزمین زندگی کرده و زیست مسلمانی و مؤمنانه ما را بنا نهاده است، ضربان قلب آدم را تند می‌کند.

غروب بود و نزدیک اذان که از باب‌الرحمه که در دیوار غربی مسجد قرار دارد، وارد مسجدالنبی شدیم. چراغ‌های مسجد روشن شده بود و نور آن بر گرگ‌ومیش هوا و تاریکی نیمه‌پنهان آسمان غلبه داشت؛ مانند ستاره‌هایی که در کویر به زمین رسیده‌اند و می‌شود آن‌ها را چید. مقابل قبه‌الخضرا توقف کردم؛ مثل زمانی که دلم به گنبد امام‌رضا (ع) گره می‌خورد، همه وجودم به آن دلبر زیبارو گره خورده بود.

صدای گریه‌های مشتاقانه زائران رسول خدا (ص) بلند شده بود، اما من مات‌ومبهوت از عظمت نام «محمد» و بارگاه او بودم. اشک‌هایم روی صورتم می‌غلتید، بی‌آنکه صدایی از حنجره‌ام خارج شود. این همه قصه اولین دیدار من با فضایی است که زمانی بهترین عالم در آن زیسته بود.

بعد از اقامه نماز جماعت، فرصتی دست داد تا اطراف مسجد را بگردم و با محیط آشنا شوم. زیارت داخل مسجد به فردا موکول شد. ساعت ۱۰ صبح نوبت زیارت بانوان زائر ایرانی، ترکیه‌ای و پاکستانی از مسجدالنبی بود. خارج از این زمان، فرصتی برای زیارت به ما نمی‌دادند.

گرمای صبح ۲۵ اردیبهشت مدینه برای من مانند تیرماه مشهد بود. اما شوق دیدار، وجود چندلایه پوشش و سیاهی چادر را از یاد می‌برد. نوبت‌دهی برای زیارت بسیار منظم بود.

زائران قبلی که خارج شدند، چند دقیقه تا ساعت ۱۰ مانده بود و ما در ورودی روضه منوره نشسته بودیم تااینکه اجازه ورود به داخل روضه را دادند. دیدار با ضریح رسول خدا (ص) برای ما و زائران پس از ما هرگز میسر نشد.

اطراف ضریح و مرقد پیامبر خاتم (ص) کتابخانه‌ای قرار داشت و عملا امکان دیدن مرقد و ضریح وجود نداشت. اجازه توقف و زیارت خواندن به کسی داده نمی‌شد.

زیارت‌نامه را داخل قرآن گذاشته بودم و در حال راه رفتن قرائت می‌کردم؛ السلام‌علیک یا رسول ا... (ص)!

می‌گویند فراق و خداحافظی، تلخ‌ترین اتفاق برای انسانی است که عاشق شده است. آدم‌هایی که من در مدینه دیدم، در مدت هفت روزی که میهمان شهر پیغمبر بودند، فارغ آمدند و عاشق رفتند. هیچ فردی نمی‌خواست شهر را ترک کند. خدمه هتل می‌گفتند این حال بیشتر زائران پیامبر (ص) و مدفونان معصوم ما در بقیع است؛ کسی پای رفتن ندارد.

زیارت وداع و دیدار آخر، به جان کندن می‌ماند؛ سخت‌تر از آنچه تصور کنید، اما راه رفتنی را باید رفت.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->